رفقای همیشهی من
این روزها دل همه هم اتاقیها حال و هوای 222 و حتی 811 رو داره.(اتاق های سال اول و دوم محل اقامتمان در خوابگاه) حالا که تابستان شده و آن روزهای با هم بودن دیگر نمی آیند، فقط می شود حسرتش را خورد. حسرتی که از نوشته محمدحسین در تارنوشتش خوب نمایان است. مطلبی که دنیایی حرف در آن نهفته است. حالا بعد از این دلمان برای با هم خندیدن شبانهمان تنگ میشود. حالا دیگر دلمان برای یزدی صحبت کردن احسان تنگ میشود. حالا دیگر دلمان برای حرکت ناشایست منزعج کنندهمان تنگ میشود. دلمان برای وسایل حامد که اتاق را تبدیل به میدان مین کرده بود تنگ میشود. دلمان برای عادت نکردن به نبودن حسین تنگ میشود. دلمان برای 221 ها و کارهای عجیبشان تنگ میشود. حالا دلمان برای همه چیز تنگ میشود.
حسین و حامد یادشان هست 811 را. دلمان برای خندههای سید و خوابیدنهای محمد تنگ میشود. دلمان برای همسایههایمان در 812 (مخصوصا جواد) تنگ میشود.
امان از دست این دل که گهگاهی تنگ میشود، اما چه تنگ شدنی. بگذار بگیرد تا تاوان اشتباهات را پس دهد.
تنها کاری که از دستمان بر می آید دعا کردن است:
خدایا همه ما را در هر جایی که نفس میکشیم، عاقبت به خیر بگردان.
حسرتهایی سوزدار
خدا رحممان کند و آدم بشویم
فقط همین...