دلش دو سه ماهی بود که هوای حرم ضامن آهو داشت. خوب می دانست که اگر زیارت قسمتش نمیشود، حتما به قول و قرارش با ارباب عمل نکرده است. شاید هم « ولا تجعل الله آخر العهد منی لزیارتکم» را در زیارت آخر محکم نگفته است. مگر میشد ولی نعمت ایرانیان دست حمایتش را از سر نوکر بردارد، حتما حکمتی داشت. حکمتش را هم زود فهمید.
رمضان برایش خوب شروع شده بود، آنقدر خوب که همه چیز در شرف سر و سامان یافتن بود، اما یک انحراف کوچک و یک غفلت تلاشهایش را نقش برآب کرد. زحماتش رنگ بیهودگی گرفته بودند. حالا وقت آن بود که دلش را روانه صحن جامع کند، آرام قدم بردارد به سمت صحن قدس. کمی پیش برود،تا صحن مسجد گوهرشاد با ایوانهایش پدیدار شود، از رواقها با بغضی فروخورده عبور کند، و همین که چشمش به ضریح ثامن الحجج افتاد، بگوید: « السلام علیک یا علی إبن موسی الرضا».
آری، یک توسل کوچک راهگشای راهش بود. توسل را هم خود آقا به دلش انداخت. بعد از افطار شب هفتم که میشد آستانه سحر هشتم، دیدهاش در تلویزیون به جمال ضریح آقا خورد. همان شب قرار بود برود حسینیه محلشان. در راه آرزو میکرد که خدا کند امشب که شب هشتم از مناجات رمضانیه است، هیئت حال و هوای مشهد داشته باشد. ای کاش روضه رضا و جوادش را بخوانند. وارد حسینیه شد و تا سخنران بیاید، خاندان کرم که اوضاع دلش را میدانستند با چای هیئت نمکگیرش کردند. حاج علی آقای خوشی سخنران بودند. دل ایشان هم مشهدی بود، از شروع بحثش هویدا بود. اصلا فکر نمیکرد که آقا مراد دل خستهاش را انقدر زود بدهد، آن هم در شب هشتم و درست زمانی که فقط ولی الله میتوانست دست او را بگیرد.
آری خودشان دعوت میکنند، خودشان به دلت میاندازند، و خودشان دستت را درست موقعی که نیاز داری میگیرند.